وب جدیدم

Rose.Meshki  .  loxblog.  c  o  m

دلتنگی بی پایان...

 

همیشه هر گاه دلتنگت میشوم ، مینشینم در گوشه ای و اشک میریزم

آن لحظه آرزو میکنم که باشی در کنارم ،

بنشینی بر روی پاهایم و آهسته در گوشم بگویی که دوستت دارم

کاش بیاید آن روز ، کاش تبدیل شود به حقیقت آن آرزو ،

تا لبخند عاشقی بر روی لبانم بنشیند ،  

تا کی دلم در غم دوری ات، به انتظار بنشیند!

ببین خورشید را ،در حال غروب است ، نمیدانم ،میدانی اینجا که نشسته ام  

چقدر سوت و کور است !؟

نیستی اینجا که اینگونه سرد و بی روح است ،

نیستی در کنارم که دلم تنها و پر از غصه، در این لحظه ی غروب است

هیچ است این دل بی تو ، تمام است لحظه های شادی بی تو،

بگیر دست مرا با آن دستان مهربانت،  

به تو نیاز دارم همیشه و همه جا، به آن دل مهربانت

هستم تا هستی در این دنیای خاموش ،

نمیشوی ، حتی یک لحظه نیز از یاد من فراموش!

ندیدم تا به حال عشق و صداقت را جز از دل تو،

ندیدم تا به حال مهربانی و وفا را جز از قلب مهربان تو،

ندیدم یک قلب پاک را جز قلب درخشان تو تا به حال،

بیا تا ثابت کنیم به همه معنای یک عشق ماندگار!

برمیگردیم به سر خط ، دلتنگی مرا دیوانه میکند تا آخر خط ،

گفتم تا گفته باشم درد دلم را به تو ، یکی که بیشتر نیست در این دنیا دیوانه ی تو! 

گیتـــار

 

 

می نوازم برای دلتنگی هایم

امروز من و گیتار خسته ام

احساس را فریاد خواهیم زد

چه  غمگینانه می نوازد امروز

 گیتار خاک گرفته ی من

 از اعماق وجودم

احساس ژرفی را  فریاد خواهم زد

این دوست داشتن ابدیست

و چه احساس قشنگیت

با تو تا همیشه ماندن

صدایم را می شنوی  این منم

 شاهزاده سرزمینی افسون شده 

و هرگز فراموش نکن

من اینجا تنها در آستانه مرگ هم

فقط یک چیز خواهم گفت   

دوستت دارم  برای همیشه

 

آخرین حرف تو چیست؟

 

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

 

دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند ...

 

 

دانه اولی گفت : " من میخواهم رشد کنم ! من میخواهم ریشه هایم را هرچه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم ... من میخواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم ... من میخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم " و بدین ترتیب دانه روئید .
دانه دومی گفت : " من می ترسم . اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاریکی با چه چیزهایی روبرو خواهم شد . اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل نشینند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود . و بدین ترتیب دانه منتظر ماند .

مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کندوکاو زمین در اوائل بهار بود دانه را دید و در یک چشم برهم زدن قورتش داد


 

عشق تلخ...

 

 

 

 

 نیمه شــــب آواره و بي حس و حــــــــال...

نیمه شــــب آواره و بي حس و حــــــــال در سرم ســودای جامي بي زوال

پرســــــــه اي آغاز کردیــــــم در خیال دل بیــــــــاد آورد ایام وصــــــــال

از جدایــــــي یک دو سالــــــي میگذشت یک دوسال از عمر رفــــــت و برنگشت

دل بیــــــــاد آورد اول بار را خاطــــــرات اولین دیـــــدار را

آن نظــــــر بازي آن اسرار را   آن دو چشــــــــم مست آهــــــــو وار را

همچــــو رازي مبهم و سر بستـــــه بود چون من از تکرار او هم خســـــته بود

آمد و هــــــــم آشیان شــــــــد با منو همنشین و همزبان شــــــد با منو

خســـــته جان بودم که جان شد با منـــو ناتوان بود و توان شـــــد با منو

دامنش شــــــد خوابگاه خستگـــــــي این چنین آغاز شد دلــبستگی

وای از آن شــــــب زنده داری تا سحــــر وای از آن عمری که با او شـــد به سر

مست او بودم زه دنیا بی خبر دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمد و در خلوتــــــم دم ساز شد گفتگــــــوها بین ما آغــــــاز شد

گفتمــــــش ...

گفتمــــــش در عشق پا برجاست دل گر گشایی چشــــــم دل زیباســــــت دل

گر تو ذورق وان شــــــوی دریاســــــت دل بی تو شام بی فرداســــــت دل

دل زه عشــــــق روی  تو حیران شــــــده در پی عشق تو سرگــــــردان شده

گفــــــت ...

گفت در عشقــــــت وفادارم بدان من تو را بس دوســــــت میدارم بــــــدان

شوق وصــــــلت را به سر دارم بــــــدان چون تویی مخمــــــور خمارم بدان

با تو شــــــادی می  شود غم های من با تو زیــــــبا می شود فــــــردای من


گفتمــــــش عشقت به دل افسون شــــــده دل زه جادوي رخت افـــسون شده

جز تو هــر یادی  به دل مدفون شــــــده عالم از زیباییــــــت مجنون شده


بر لبم بگذاشــــــت لب یعنی خموش طعم بوســــــه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشــــــق او سودا نبود بحر کس جز او در ایــــــن دل جا نبود

دیده جز بــــــر روی او بینا نبود همچــــــو عشق من هیــــــچ گل زیبا نبود

خوبی او شهــــره آفاق بود در نجابــــــت در نکویی پاك بود

روزگــــــار

روزگــــار اما وفا با ما نداشــت طاقت خوشبختــی ما را نداشت

پیش پای عشــق ما سنگی گذاشــــــت بی گمان از مرگ ما پـروا نداشت

آخر این قصــــه هجران بود و بـس حسرت و رنج فراوان بـــود و بس

یار ما را از جدایـــی غم نبود در غمــــــش مجنون عاشــــق کم نبود

بر ســــــر پیمان خود محکم نبــــــود سهم من از عشــــــق جز ماتم نبود

با من دیوانــــــه پیمان ساده بســــــت ساده هم آن عهد و پیمــــــان را شکست

بی خبر پیــــــمان یاری را گسســــــت این خبر ناگاه پشتــــم را شکست

آن کبوتر عاقبــــت از بند رفت رفــــــت و با دلداری دیگــــــر عهد بست

با که گویــــم او که هم خون من اســت خصم جان و تشنه خــــون من است

بخت بد بین وصــــــل او قسمت نشد این گدا مشمــــــول آن رحمت نشد

آن طلا حاصـــل به این قیمت نشـــد عاشقان را خوش دلــی تقدیر نیست

با چنیــــــن تقدیر بد تدبیر نیســــت از غمش با دود و دم هــــــم دم شدم

باده نوش غصــــــه او من شدم مست و مخمــــــور و خراب از غم شدم


ذره ذره آب گشــــــتم


کم شــــــدم


آخر آتــــــش زد دل دیوانــــــه را

آخر آتــــــش زد دل دیوانــــــه را

سوخــــــت بی پروا پر پروانــــــه را

عشــــــق من ...


عشق من از من گذشتـی خوش گذر بعد از این حتــــــی تو اسمم را نبر

خاطراتــــــم را تو بیرون کن ز سر دیشــــــب از کف رفت فردا را نگــــــر

اخر این یــــــک بار از من بشــــــنو پند بر منو بر روزگارم دل نبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود ♥
عشق دیریــــــن گسسته تار و پود

گر چه آب رفتــــــه باز آید به رود ماهی بیچاره اما مــــــرده بود...

بعد از این هم آشیــــــانت هر کس است ♥
بعد از این هم آشیــــــانت هرکس است

بــــــاش با او

 یــــــاد تو ما را بــــــس است

...

 

 

 

باز هم انتظار...

 

smstak.com  عکس عاشقانه

 


باز هم شب آمده
شب لباس سیاهه خود را به تن کرده
سیاه تر از همیشه
همه خوابند
ولی‌ چشمهای من خواب را نمیخواهند
من از شب هراسانم
ستاره ای دیگر نیست
مهتاب هم بخواب رفته
من بیدار به انتظار مهتاب
شبی‌ مهتاب خواهد آمد
باز هم انتظار
چند سال از این انتظار می‌گذرد؟
ده، بیست، سی،....

 

خانه دوست کجاست ؟

 

يک نفر گفت به من


خانه دوست کجاست


من نگاهش کردم


گفتمش چشم شماست



خنده اي کرد و گذشت


آنطرف تر ايستاد


بر تن باد نوشت


خانه اش قلب شماست

 

دوست داشتن از عشق برتر است

 

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق يک جور جوشش کور است و پيوندي از سر نابينائي ، اما دوست داشتن پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال . عشق بيشتر از غريزه آب ميخورد و هرچه از غريزه سر زند بي ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع ميکند و تا هرجا که يک روح ارتفاع دارددوست داشتن نيز همگام با آن اوج ميابد
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ هاي تقريبا مشابهي متجلي ميشود و داراي صفات و حالات و مظاهر مشترکي است ، اما دوست داشتن در هر روحي جلوه خاص خويش دارد و از روح رنگ ميگيرد و چون روح ها برخلاف غريزه ها هر کدام رنگي و ارتفاعي و بعدي و طعمي و عطري ويژه خويش دارد ، مي توان گفت که به شماره هر روحي ، دوست داشتني هست
عشق با شناسنامه بي ارطبات نيست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر ميگذارد ، اما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي ميکند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستي نيست
عشق در هر رنگي و سطحي ، با زيبائي محسوس ، در نهان يا آشکار ، رابطه دارد . چنانکه " شوپنهاور" ميگويد : (( شما بيست سال بر سن معشوقتان بيفزائيد ، آنگاه تاثير مستقيم آنرا بر روي احساستان مطالعه کنيد ))!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج و جذب زيبائي هاي روح که زيبائي هاي محسوس را به گونه اي ديگر ميبيند . عشق طوفاني و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت
عشق با دوري و نزديکي در نوسان است ، اگر دوري به طول بينجامد ضعيف ميشود ، اگر تماس دوام يابد به ابتذال ميکشد .و تنها با بيم و اميد و تزلزل و اضطراب و (( ديدار و پرهيز )) ، زنده و نيرومند ميماند . اما دوست داشتن با اين حالت نا آشناست . دنيايش دنياي ديگريست

عشق جوششي يکجانبه است ، به معشوق نمي انديشد که کيست ، يک خود جوشي ذاتي است ، و از اين رو هميشه اشتباه ميکند . در انتخاب به سختي ميلغزد و يا همواره يکجانبه ميماند و گاه ميان دو بيگانه ناهماهنگ ، عشقي جرقه ميزند و چون در تاريکي است و يکديگر را نميبينند ، پس از انفجار اين صاعقه است که در پرتو روشنائي آن چهره يکديگر را ميتوانند ديد و در اينجاست که گاه پس از جرقه زدن عشقعاشق و معشوق که در چهره هم مينگرند ، احساس ميکنند هم را نميشناسند و بيگانگي و نا آشنائي پس از عشق که درد کوچکي نيست فراوان است
اما دوست داشتن در روشنائي ريشه ميبندد و در زير نور سبز ميشود و رشد ميکند و از اين روست که همواره پس از آشنائي پديد ميايد . و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنائي را در سيما و نگاه يکديگر ميخوانند ، و پس از ((آشنا شدن)) است که ((خودماني)) ميشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عين رو در بايستي ها احساس خودماني بودن کنند و اين حالت به قدري ظريف و فرار است که به سادگي از زير دست احساس و فهم ميگريزد - و سپس طعم خويشاوندي و بوي خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن و رفتار و کلام يکديگر احساس ميشود و از اين منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم ميبينند که به پهندشت بيکرانه مهرباني رسيده اند و آسمان صاف و بي لک دوست داشتن بر بالاي سرشان خيمه گسترده است و افقهاي روشن و پاک و صميمي (( ايمان)) در برابرشان باز ميشود و نسيمي نرم و لطيف - همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهاني آن ، خيال راهبي بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه درد آلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا به لرزه در مياورد هر لحظه پيام الهان هاي تازه آسمانهاي ديگر و سرزمين هاي ديگر و عطر گلهاي مرموز وجانبخش بوستانهاي ديگر را به همراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه اي بازيگر و شيرين و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روي ايندو ميزند
عشق جنون است و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني ((فهميدن)) و ((انديشيدن)) نيست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر ميرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين ميکند و با خود به قله بلند اشراق ميبرد
عشق زيبائي هاي دلخواه را در معشوق ميافريند و دوست داشتن زيبائي هاي دلخواه را در دوست ميبيند و ميابد

عشق يک فريب بزرگ و قوي است و دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمي ، بي انتها و مطلق
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا کردن
عشق بينائي را ميگيرد و دوست داشتن ميدهد
عشق خشن است و شديد و در عين حال ناپايدار و نامطمئن و دوست داشتن لطيف است و نرم و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شک ناپذير
از عشق هرچه بيشتر ميشنويم سيرابتر ميشويم و از دوست داشتن هر چه بيشتر ، تشنه تر
عشق هرچه ديرتر ميپايد کهنه تر ميشود و دوست داشتن نو ت
عشق نيروئيست در عاشق ، که او را به معشوق ميکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ايست در دوست ، که دوست را به دوست ميبرد . عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام ميخواهد تا در انحصار او بماند ، زيرا عشق جلوه اي از خود خواهي يا روح تاجرانه يا جانورانه آدميست ، و چون خود به بدي خود آگاه است ، آنرا در ديگري که ميبيند ؛ از او بيزار ميشود و کينه برميگيرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزيز ميخواهد و ميخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه اي از روح خدائي و فطرت اهورائي آدميست و چون خود به قداست ماورائي خود بيناست ، آنرا در ديگري که ميبيند ، ديگري را نيز دوست ميدارد و با خود آشنا و خويشاوند ميابد
در عشق رقيب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کويش را چو جان خويشتن دارند )) که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خويش ميبيند و همواره در اضطراب است که ديگري از چنگش بربايد و اگر ربود ، با هردو دشمني ميورزد و معشوق نيز منفور ميگردد و دوست داشتن ايمان است و ايمان يک روح مطلق است ، يک ابديت بي مرز است ، از جنس اين عالم نيست
عشق ريسمان طبيعي است و سرکشان را به بند خويش در مياورد تا آنچه آنان ، بخود از طبيعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ ميستاند ، به حيله عشق ، بر جاي نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است و دوست داشتن عشقي است که انسان ، دور از چشم طبيعت ، خود ميافريند ، خود بدان ميرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) ميکند . عشق اسارت در دام غريزه است و دوست داشتن آزادي از جبر مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پيغمبر روح . عشق يک (( اغفال )) بزرگ و نيرومند است تا انسان به زندگي مشغول گردد و به روزمرگي که طبيعت سخت آنرا دوست ميدارد سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهي ترس آور آدمي در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده .عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذاخوردن يک حريص گرسنه است و دوست داشتن (( همزباني در سرزمين بيگانه يافتن )) است

 

دلم تنگ است....

 

 

دلم براي کسي تنگ است که دل تنگ است

دلم براي کسي تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هديه مي دهد

دلم براي کسي تنگ است که با زيبايي کلا مش مرا در عشقش غرق مي کند


دلم براي کسي تنگ است که تنم اغوشش را مي طلبد

دلم براي کسي تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را مي طلبد

دلم براي کسي تنگ است که سرم شانه هايش را آرزو دارد

دلم براي کسي تنگ است که گوشهايم شندين صدايش را حسرت مي کشد

دلم براي کسي تنگ است که چشمانم ، چشمانش را مي طلبد

دلم براي کسي تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست

دلم براي کسي تنگ است که اشکهايم را ديده

دلم براي کسي تنگ است که تنهاييم را چشيده

دلم براي کسي تنگ است که سرنوشتش همانند من است

دلم براي کسي تنگ است که دلش همانند دل من است

دلم براي کسي تنگ است که تنهاييش تنهايي من است

دلم براي کسي تنگ است که مرهم زخمهاي کهنه است

دلم براي کسي تنگ است که محرم اصرار است

دلم براي کسي تنگ است که راهنمايي زندگيست

دلم براي کسي تنگ است که قلب من براي داشتنش عمرها صبر مي کند  

دلم براي کسي تنگ است که دل تنگ دل تنگيهايم است

دلم براي کسي تنگ است

 

 

خسته ام....

 
 
 
 

خدایا خسته ام ، از این زندگی ، از این دنیای به ظاهر زیبا،

از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا،

خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام

از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...

آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش

از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ،

پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از

عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ،

دیگر دست محبتی در میان مردم نیست

دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست سفره ی دل مردم همش دروغ

است ، به ظاهر پاک و صادقانه است ، ای خدایم ای معبودم خسته ام ، کو

زندگی پاک و مقدسانه ، کو دست عشق و محبت ، کو سفره ی وفا و

صداقت ، همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام ، از این همه بی

وفایی ، از این همه درد انتظار ، از این همه حسرت ، از این همه اشک ، از این

همه ناله و فغان ، خسته ام ... آری ، خسته ام ... از دست خودم خسته ام از

دست این زندگی که برایم سیاه بختی آورده است خسته ام ،

از دست همه خسته ام...

از دست روزگار بی معرفت از دست  مردم بی معرفت ، ای خدایم دیگر از

زندگی سیرم ، از خودم سیرم ، از دنیا سیرم ، ای خدایم گوش کن صدایم ... .

 

قرار...

 

به نام یگانه حامی پرستوهای بی آشیانه

 

 برای همهء آنهایی که بی تقصیرند:

 

تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند و دل هایی که آنها را راندند ، تقدیم

به اشک هایی که غرورشان شکست و عهدهایی که کسی آنها را نبست.

 

زندگی شیبی ست ، عشق شیبی ست و وای برحال آن که در عشق

پای بند نظم و ترتیبی ست ، و اما تو: قرار نبود آن وقت های تو جایشان

را با این وقت های من عوض کنند.

قرار نبود عشق هم مثل گیلاس ، بوسه ، عیدی و تعطیلات تابستان

اولش قشنگ باشد.

قرار نبود کسی سختش باشد بگوید دوستت دارم .

قرار نبود کسی به هوای نشکستن دل دیگری بماند.

قرار بود هرکس به هوای نشکستن دل خودش بماند.

قرار نبود هرچه قرار نیست باشد.

قرار تنها بر بی قراری بود و بس.

گمان نمی کنم گناه من سنگین تر از نگاه تو باشد ، اما یقین دارم که کودک

دلت کمتراز پیش بهانهء لالایی های شعر گونه ام را می گیرد ، مهم نیست...

فقط یک چیز یادهمه بماند : اگر اتفاقی که نباید بیفتد افتاد ، تنها برایت می نویسم:

خودت خواستی تقصیر من نبود...

 

زیر سایهء امن ترین سایه بان هستی دلواپس دلواپسی های یکدیگر باشیم.

  

 

مشق عشق

 

 

عشق را باید دوباره مشق کرد
بر تن پر راز هستی نقش کرد
عشق را باید دو باره رو نوشت
درس عشقی را
که مجنون می نوشت

عشق را باید چو جامی سر کشید
مستی اش را چون قبا در بر کشید

عشق را باید که خونی تازه داد
تازه خونی بی حد و اندازه داد

عشق را باید ز پای دار گفت
عشق را باید به یار غار گفت

 

هفت شهر عشق

 


 

ما طلب کردیم .
این آغاز کار

زین سپس عشق است .
دلها بیقرار

چون که یابیم.
اندک اندک معرفت

خامه بعدی ست .
استغنا صفت

بعد از آن یکی شویم
با روح پاک

میرسد حیرت
به غایت صعب ناک

هفتمین معنا .
چون فقر و فناست

بعد از این تنها ،
ماییم و خداست

شب

 

 

ای قلم ای هم سخن رازها

پرده گشا از رخ اعجازها

امشب از آیینه سخن ساز کن

شور دگر در دلم آغاز کن

می بده تا مست حقایق شوم

عاشق پابست حقایق شوم

می بده چون ساقی جان آمده

صادق محبوب جهان آمده

او که گل سر سبد رازهاست

آینه دار همه اعجازهاست

ای قلم امشب ز نگاهش بگو 

از رخ دلجوی چو ماهش بگو

شب شب زیبای غزل گفتن است

آینه در آینه بشکفتن است

شب شب نور و گل و آیینه‌هاست

شب شب اقرار غم سینه‌هاست

باز به یادت غم دل پا گرفت

قطره دل معنی دریا گرفت

مرغ دلم پر زد و پرواز کرد

تا که سفر سوی تو آغاز کرد

رفت به جایی که پر از نور بود

سینه آیینه پر از شور بود

دید ملائک به سما آمدند

با دل پر شور و نوا آمدند

صدق و صفا صادق اهل کرم

آمده تا پاک شود رنگ غم

او که نگاهش گل خورشیدهاست

دشمن تاریکی تردیدهاست

آمده تا عشق شکوفا شود

بغض دل پنجره‌ها وا شود

يادت هست؟؟؟

  

 

 

 یادته می گفتی دوستت دارم سرم را پایین انداختم و گفتم نظر لطفته

  سرم رو بالا آوردی تو چشام نگاه کردی و گفتی:نظر لطفم نیست نظر

 دلمه.تکرار اون نگاه و اون جمله که هیچوقت برام تکراری نمی شه

 باعث شد که دل من هم صاحب نظر بشه و منو مجبور کنه که بهت

 بگم:دوستت دارم مگر دوستت نداشتم پس چرا حالا تنهام آغوش من

 برای توست. یکی از ما دروغ می گفت ولی هنوز همانقدر برایم عزیزی

 که نمی توانم تهمت این دروغگویی رو به تو بزنم. آری!من دروغ

 می گفتم دروغی به وسعت تمام بی تو ماندن هایم دروغی به

 وسعت تمام دلتنگیهایم من دوستت نداشتم من دیوانه وار عاشقت

 بودم و من تو را با ذره ذره وجودم می پرستیدم و می پرستم.

 کاش می دانستی این شقایق زخمی روزی آرام بر دستت خواهد

 مرد و تو با دلی غمگین اشکهای گرمت را به جنازه سرد شقایق

 هدیه می دهی.یادت هست؟