به نام خدایی....
عشق یعنی پاک ماندن در فساد،آب ماندن در دمای انجماد،در حقیقت عشق یعنی سادگی،در کمال برتری افتادگی.........
باورکن، صدامو باورکن. صدایی که تلخ و خسته است
باورکن، قلبمو باورکن. قلبی که کوهی،اما شکسته است
باورکن، دستامو باورکن. که ساقه ی نوازشه
باورکن، چشم منو باور کن. که یک قصیده خواهشه
وسوسه عاشق شدن التهاب لحظه هامه
حسرت فریاد کردنه. اسم کسی با صدامه
اسم تو هر اسمی که هست. مثل غزل چه عاشقانه ست
پر وسوسه مثل سفر مثل غربت صادقانه ست
باورکن، اسممو باورکن. من فصل بارون و برگم
مترود باغ و گل و شبنم. درختم، درخت خشکی به دست تگرگم
باورکن، همیشه باورکن. که من به عشق صادقم
باورکن ،حرف منو باورکن. که من همیشه عاشقم...
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غرق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای
بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود
را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را
می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که
ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می
نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.
دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی
کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک
دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب،
هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با
آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می
کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی
رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های
دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود
که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت
دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که
به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و
کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی
قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری
پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را
آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در
مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه
شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از
همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:
فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا
کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با
مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر
روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی،
پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس
اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند
دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از
همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت
خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام
شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:
دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند
زد.
چند ماه بعد،
پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش
نرفت.
مدتی بعد
دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا
می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و
گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر
پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
توجه توجه
به دلیل فرارسیدن فصل امتحانات از آپ کردن وبلاگ معذورم
لذا دوستان برای سرگرمی مطالب آرشیو را
مطالعه کنند!!!
باتشکرمدیروب بیمارعشق(سعید)
اینم ازطرف من هدیه به تمام کسایی که سرشون تولاک
درس خوندن!!!
!!!مثل من!!!
درس خواندن چقدر دلگیر است / در اتاقی که از تو خسته شده
گوش دادن به تیک تاک زمان / زل زدن به کتاب بسته شده !
ز خر خوانان عالم هرکه رادیدم،غمی دارد
دلا رو کن به مشروطی،که آن هم عالمی دارد
(ایام غمبار امتحانات بر عاشقان علم و دانش تسلیت باد)
*********************
راه مبارزه با خواب شب امتحان :
۱ – استفاده از چوب کبریت بین پلک بالا و پایین !
۲- نوشیدن قهوه و چای پر رنگ به مقدار فراوان !
۳ _ بهره گیری از آب یخ
۴_ اقدام به خود زنی !
******************
شب سوانح وسوختگی آنجای دانشجو.شبی که در آن نسکافه و قهوه از والیوم ده هم خواب آورتر می شوند
شب رقص وپایکوبی کلمات جزوه وکتاب بر روی سسلسله اعصاب محیطی ومرکزی دانشجو !
این تصویر به عنوان یکی از تلخ ترین تصاویر انتخاب شده است.